سلام
بعد از کلی این در و اون در زدن منم یه جورایی به لطف پارسی بلاگ صاحب وبلاگ شدم.هنوز نمیدونم میخواهم اینجا چی بنویسم و از چی بگم اما اینو که چرا اسم وبلاگم رو چشم انتظار گذاشتم میدونم.
راستش من زندگی خوب و کاملی دارم ( ازنظرمعنوی )اما همیشه و همه جا و در همه حال یه جورایی احساس تنهایی میکنم و چشم انتظار کسی ام که از تنهایی درم بیاره!
خدا رو شکر دور و بریهای ماه و خوبی دارم که سعی میکنن منو درک کنن ولی...
راستش از روزی که پدرمو از دست دادم این احساسو دارم.اون از همه نظر کامل بود و دوست داشتنی.فهمیده و انسانی کامل.خدا انقدر دوستش داشت که در چهل و یک سالگی بردش پیش خودش.
اما ضربه ای که به من وارد شد بعد از 10 سال شدیدتر شده.من خلا" وجودشو در همه جا حس میکنم و تنهای تنهام.
زندگیم پر از یاد باباست. بابای خوب و ماهم. شاید چشم انتظار روزی ام که دوباره ببینمش؟ به امید اون روز